سلام عزیزانم پارت بعدیم نوشتم... ببخشید دیره ولی
꧁پارت ۱۵꧂
کاگتوکی بلند میشه و به سمت یومه میاد و با انگشت پیشونی یومه میزنه
کاگتوکی:'دختر ی احمق... لازم نیست که زخماتو ازدوستات مخفی کنی'
ایری از روی صندلی میپره و ا اخم غرغر میکنه
ایری:' کاگتوکی و هوتوکه راست میگن! ما دوستاتیم! نباید چیزی رو مخفی کنی! اخرین بارت باشه هاا!!'
رفتار بقیه باعث میشه که یومه شوکه بشه
یومه در ذهنش:' چرا... چرا... من به زخمم هیچ اهمیتی ندادم حتی برام مهم نبود... اونا... اونا به چیزی که من اهمیت نمیدم اهمیت میدن براشون مهمم... پس واقعا... داشتن دوست این شکلیه؟...'
برقی از چشمان یومه میگذره و اشکی روی گونههای یومه سر میخوره
یومه:'من...'
هوتوکه سریع بلند میشه و با چشمانی پر از نگرانی یومه نگاه میکنه
هوتوکه:' یومه! ببخشید... ببخشید اگه باهات تند حرف زدم... ناراحتت کردم!؟'
کاگتوکی:'هی... یومه چیز بدی گفتیم؟'
ایری:'اگه تند رفتار کردم ببخشید!'
یومه لبخند میزنه و اشکش رو پاک میکنه
یومه:'نه... اینطور نیست... فقط... ممنونم... دوستان'
در این لحظه شکوفههای شادی و محبت دور قلب یومه و فرا میگیره احساسی که همیشه دنبالش بوده رو الان احساس میکنه حس اینکه کسایی رو داره که حتی یه زخم کوچیکش براشون مهم باشه حسی که سالها دنبالش بود و واقعاً نیازش داشت قلب یخی و ترک خورده اون رو بازسازی و شکوفهدار میکرد
ایری خیلی سریع احساساتی میشود بغل یومه میپره
ایری:' خواهش! خوشحالم که حالت خوبه! یومه!'
تا آخر مدرسه قلب یومه با شتابیم یتپید و لبخندی پر از امید بر لب داشت چشمانش مثل نور میدرخشیدند انگار داشت بهترین روزای عمرش رو تجربه میکرد... بعد از تعریف کردن تمام اتفاقات امروز به خالهاش میره تا بخوابه این انتظار رو داشت که کابوس ببینه اما این دفعه... زیادی وحشت ناکه... صدای ناله هایه شیطانی پیرزنی به گوش هایه یومه در خواب میرسد...
(ادامه دارد)
کاگتوکی بلند میشه و به سمت یومه میاد و با انگشت پیشونی یومه میزنه
کاگتوکی:'دختر ی احمق... لازم نیست که زخماتو ازدوستات مخفی کنی'
ایری از روی صندلی میپره و ا اخم غرغر میکنه
ایری:' کاگتوکی و هوتوکه راست میگن! ما دوستاتیم! نباید چیزی رو مخفی کنی! اخرین بارت باشه هاا!!'
رفتار بقیه باعث میشه که یومه شوکه بشه
یومه در ذهنش:' چرا... چرا... من به زخمم هیچ اهمیتی ندادم حتی برام مهم نبود... اونا... اونا به چیزی که من اهمیت نمیدم اهمیت میدن براشون مهمم... پس واقعا... داشتن دوست این شکلیه؟...'
برقی از چشمان یومه میگذره و اشکی روی گونههای یومه سر میخوره
یومه:'من...'
هوتوکه سریع بلند میشه و با چشمانی پر از نگرانی یومه نگاه میکنه
هوتوکه:' یومه! ببخشید... ببخشید اگه باهات تند حرف زدم... ناراحتت کردم!؟'
کاگتوکی:'هی... یومه چیز بدی گفتیم؟'
ایری:'اگه تند رفتار کردم ببخشید!'
یومه لبخند میزنه و اشکش رو پاک میکنه
یومه:'نه... اینطور نیست... فقط... ممنونم... دوستان'
در این لحظه شکوفههای شادی و محبت دور قلب یومه و فرا میگیره احساسی که همیشه دنبالش بوده رو الان احساس میکنه حس اینکه کسایی رو داره که حتی یه زخم کوچیکش براشون مهم باشه حسی که سالها دنبالش بود و واقعاً نیازش داشت قلب یخی و ترک خورده اون رو بازسازی و شکوفهدار میکرد
ایری خیلی سریع احساساتی میشود بغل یومه میپره
ایری:' خواهش! خوشحالم که حالت خوبه! یومه!'
تا آخر مدرسه قلب یومه با شتابیم یتپید و لبخندی پر از امید بر لب داشت چشمانش مثل نور میدرخشیدند انگار داشت بهترین روزای عمرش رو تجربه میکرد... بعد از تعریف کردن تمام اتفاقات امروز به خالهاش میره تا بخوابه این انتظار رو داشت که کابوس ببینه اما این دفعه... زیادی وحشت ناکه... صدای ناله هایه شیطانی پیرزنی به گوش هایه یومه در خواب میرسد...
(ادامه دارد)
- ۵.۶k
- ۰۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط